دستم را تا جايي كه ميتوانستم دراز كردم ،
شايد بتوانم آنچه تو ميخواستي به دست آورم.
نميتوانم به عمق افكارت راه يابم و خواست هاي تو را حدس بزنم.
براي يافتن آنچه تو در رويا در پي آني،كاري از من برنمي آيد.
ميگويي آغوشت باز است،اما خدا ميداند براي چه كسي.
نمي توانم فكرت را بخوانم يا با روياهاي تو باشم.
نميتوانم روياهايت را پي گيرم يا به افكارت پي ببرم.
نميتوانم ، نميتوانم.
هر چند من در كنار تو روزهاي خوشي را پشت سر گذاشتم.
اگر كسي از حال و روز من پرسيد بگو ، زماني با من بود.
اما هيچ گاه دستش به خورشيد و ابرها نرسيد.
شل سيلور استاين