ஜLiveღLoveღLaughஜ

خدايا آنگونه زنده ام بدار كه نشكند دلي و آنگونه بميران كه كسي به وجد نيايد از نبودنم


قاصدک..*.*.(مهدی اخوان ثالث)

                                 http://dc179.4shared.com/img/Rk1rI47b/s3/0.3455616867205894/01_online.jpg

 قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟از کجا وز که خبر آوردی ؟ 

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک

در دل من همه کورند و کرند 

دست بردار ازاین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو ، دروغ 

 که فریبی تو. ، فریب 

 قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خکستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

 

http://up.iranblog.com/Files/ed8500be9eef42469933.jpg

دو شنبه 17 دی 1389برچسب:,

|
 
مثل هرروز

 سلام دوستای گلم، این داستانو حتما بخونییید،   روی من خیلی تاثیر گذاشت

 

http://www.tooscom.com/pic5/2.JPG

 

ساعت مثل هميشه سرساعت هفت به صدادرآمد.شيرين كوچولو چشمانش را گشود ونگاهي به ساعت كردبعد لبخندي زدولحاف را روي سرش كشيد وخود را به خواب زد كه بازهم مثل هرروز مادربيايد وبيدارش كند.
ساعت چنددقيقه زنگ زد.درباز شد مادر آمدوآرام كنار تخت شيرين نشست .لحاف را از روي سرش كشيد وبيني اش را بادوانگشت آرام گرفت وتكان داد.
- خاله موشه پاشو كه ديرت نشه
شيرين صداي مادر را مي شنيد اما جواب نمي داد.مادرموهايش را نوازش كرد
- دخترگلم،ساعت هفته،ديگه بايد بيدارشي
بازهم جوابي نداد
- نكنه جاتوخيس كردي
شيرين خنده اش گرفت.مادرفهميد كه مثل هرروز خودش را به خواب زده است.قلقلكش داد،ديگرنتوانست جلوي خودش را بگيرد.چشمانش را باز كرد
- سلام ماماني
-سلام دخملك خوشگلم ،بجنب كه ديرت نشه
-چشم ماماني
ازتخت پايين امد دست مادر را گرفت و راه افتادكه مادرمثل هرروز دست وصورتش را بشويد.
مادرگفت:
- حاج خانوم ديگه بزرگ شدي .كم كم بايد خودت دست وصورتت رو بشوري
- نه ماماني،نميخوام...
مادرشير آب را بازكردودستهاي كوچك شيرين را زير آب گرفت،بعد صورتش را شست وكمي آب به رويش پاشيد.
شيرين هم روي مادرآب پاشيد.كمي آب بازي كردند .بعدش مادر با حوله صورت شيرين را خشك كرد و بيني اش را كمي محكم فشارداد باز صداي قهقهه شيرين ومادربلند شد.
مادرسفره را پهن كرد،لقمه كوچكي گرفت و دردهان شيرين گذاشت.گاهگاهي هم شيرين دست مادر را گاز ميگرفت وبازهردومي خنديدند.بعد شيرين مثل هرروز جلوي ائينه نشست .مادرموهايش را با دقت بافت و روبان قرمزي به انها بست.لباسهايش را پوشاند وكيفش را حاضركردولقمه ديگري هم دركيفش گذاشت دوتا هزار تومني هم گذاشت توي كيفش تابراي خانم معلمش گل بگيرد درست مثل روز معلم هرسال.شيرين مادر را بوسيد وازخانه خارج شد ،سركوچه منتظر سرويس ايستاد .سرويس آمد وهمينكه مي خواست سوار شود پدر از آنطرف پيدايش شد.شيرين او را نديد،سرويس راه افتاد، پدر باعجله مي امد تمام مسير را با سرعت رانده بود كه نكند دير برسد وشيرين خواب بماند، چندبار تقاضا كرده بود كه شيفتش را عوض كنند اما قبول نكرده بودند وهميشه با نگراني شب را به صبح ميرساند وصبح موقعي مي رسيد كه شيرين رفته بود وهميشه ترس داشت كه نكند خواب بماند، وقتي كه ديد شيرين سوار سرويس ميشود نفس راحتي كشيد ، كمي از سرعت خود كم كرد، به خانه رسيد، درراباز كرد، خسته بود ، يكراست رفت روي تخت دراز كشيد مي خواست بخوابد اما خوابش نمي گرفت .فكرش خيلي مشغول بود،به اين فكر ميكرد كه همه چيز را به شيرين بگويد يانه؟ مردد بود وكارهاي شيرين بيشترنگرانش ميكرد.هميشه باخودش بلندبلند حرف ميزد، درست چند روز بعد از انكه به اوگفته بودند مادرش رفته مسافرت به همه گفته بود ماماني برگشته وبعد از ان دائم با دروديوار حرف ميزد.         "پايان"

 

http://up.iranblog.com/Files0/a0e4cabcd9b64c108292.jpg

12 دی 1389برچسب:,

|
 
شعری از پابلو نرودا

به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،                                                                                                                                         
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن

11 دی 1389برچسب:,

|
 
ღღتورا دوست می دارم....ღღ

 



 

تو را به جاي همه کساني که که نشناخته ام دوست مي دارم

تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيسته ام دوست مي دارم
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود
و براي خاطر نخستين گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نمي دارم دوست مي دارم
سپيده که سر بزند در اين بيشه زار خزان زده
شايد دوباره گلي برويد شبيه آنچه در بهار بوييديم
پس به نام زندگي هرگز مگو هرگز …

 

تو را دوست مي‌دارم

تو را به جاي همه مرداني که نشناخته‌ام دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيسته‌ام دوست مي‌دارم
براي خاطر عطر گسترده بيکران و براي خاطر عطر نان گرم
براي خاطر برفي که آب مي شود،براي خاطر نخستين گل
براي خاطر جانوران پاکي که آدمي نمي‌رماندشان
تو را براي خاطر دوست داشتن دوست مي‌دارم

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خويشتن را بس اندک مي‌بينم.

بي تو جز گستره بي کرانه نمي بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينهَ خويش گذشتن نتوانستم
مي‌بايست تا زندگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از يادش مي‌برند.

تو را دوست مي دارم براي خاطر فرزانگيت که از آن من نيست
تو را براي خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها که به جز وهمي نيست دوست مي‌دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني که بازش نمي‌دارم
تو مي پنداري که شکي ،حال آنکه به جز دليلي نيستي
تو همان آفتاب بزرگي که در سر من بالا مي‌رود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 

 

 

 

11 دی 1389برچسب:,

|
 

 

این شعـر توسـط یک نوجوان متبلا به سـرطان نوشته شده است. این شعر را این دختربسیار جوان در حالی که آخرین روزهای زندگی اش را سپری می کند در بیمارستان نیویورک نگاشته است و آنرا یکی از پزشکان بیمارستان فرستاده است. ...

 

 

((رقص آرام))

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید

در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟

و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،

آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟

تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟

یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟

کمی آرام تر حرکت کنید

اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید

زمان کوتاه است

موسیقی بزودی پایان خواهد یافت

آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟

آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،

آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟

هنگامی که روز به پایان می رسد

آیا در رختخواب خود دراز می کشید

و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره

در کله شما رژه روند؟

سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید.

اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پائید

آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،

"فردا این کار را خواهیم کرد"

و آنچنان شتابان بوده اید

که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟

تا بحال آیا بدون تاثری

اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،

فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟

آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟

حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.

اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پایید.

آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،

نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.

آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،

گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید..

زندگی که یک مسابقه دو نیست!

کمی آرام گیرید

به موسیقی گوش بسپارید،

 

پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد..

 

 

این تقاضای دختری است که به خاطر سرطان بزودی جهان را بدرود خواهد گفت.  تنها 6 ماه دیگر از زندگی این دختر باقی مانده است و آخرین آرزوی او این است که میخواهد به همه بگوید زندگی را تمام و کمال زندگی کنند، کاری که او نمی تواند بکند.

 

10 دی 1389برچسب:,

|
 
عاشقانه ترین لحظات زندگی (تصویری)



گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

گروه ایران فارس www.iranfars.ir

 

10 دی 1389برچسب:,

|
 
USE vs. LOVE دوست داشتن در مقابل استفاده كردن

 

 

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش  تكه سنگي را بداشت و  بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.

 

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.

 

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

 

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !

When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'

 

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.

 

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود  نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD

 

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

The next day that man committed suicide. . .

 

خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه

Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:

 

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

Things are to be used and people are to be loved.

 

در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

The problem in today's world is that people are used while things are loved.

 

همواره در ذهن داشته باشيد كه:

Let's try always to keep this thought in mind:

 

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

Things are to be used,People are to be loved

10 دی 1389برچسب:,

|
 
آرزوهای بزرگ برای شما از زبان ویکتور هوگو

  

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
 
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
 
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
 
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
 
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
 
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
 
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
 
برخی نادوست، و برخی دوستدار
 
که دست کم یکی در میانشان
 
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
 
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
 
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
 
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
 
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
 
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
 
نه خیلی غیرضروری،
 
تا در لحظات سخت
 
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
 
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.


همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
 
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
 
چون این کارِ ساده ای است،
 
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
 
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
 
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
 
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
 
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
 
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
 
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
 
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
 
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
 
چرا که به این طریق
 
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
 
هرچند خُرد بوده باشد
 
و با روئیدنش همراه شوی
 
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
 
زیرا در عمل به آن نیازمندی
 
و برای اینکه سالی یک بار
 
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
 
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
 
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
 
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
 
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
 
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!
 
 
 

 

8 دی 1389برچسب:,

|
 
شبی از آنِ رابی

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم.  نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.  مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.  در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.  با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

  امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام.  یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.  رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.  برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند.  امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد.  پس او را به شاگردی پذیرفتم.  رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.  رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد.  امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

    در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.  در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."  امّا امیدی نمی‌رفت.  او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.  مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد.  همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

    یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.  خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم  بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.  البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید.  وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

    چند هفته گذشت.  آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.  بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟".  توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."  او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم.  خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

    نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند.  شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.  تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.  برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.  در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

    برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.  شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.  رابی به صحنه امد.  لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.  با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

    رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.  وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.  ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.  انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.  از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.  آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!  هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.  بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند.  تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

    سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.  گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!  چطور این کار را کردی؟"  صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟  خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد.  او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود.  امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم.  می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

    چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.  مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

    خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.  و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

    رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.  


 

8 دی 1389برچسب:,

|
 
داستان

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟

"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

6 دی 1389برچسب:,

|
 
نیایش

 

نیمه شب است و من

 

چشم باز کردم از خواب شیرین!

 

سکوت همیشگی فضای دلم را پر کرده است.

 

مثل همیشه پرم از آرزوهای دوست داشتنی...

 

و حسرت نداشتن هایشان!

 

چقدر نداشته هایمان را دوست می داریم...

 

اما در این میان

 

وجود تو دلم را آرام کرده است.

 

حیف و افسوس

 

که گاه بودنت را فراموش می کنم!

 

کاش چشم...

 

جز تو نبیند!

 

تا بودنت را همیشه در یاد داشته باشد.

 

تنها که می شوم

 

فقط تو هستی و تو!

 

کاش همیشه اینقدر نزدیک مهربانیت باشم.

 

کاش از یاد نبرم

 

نوازش بی دریغت را!

 

شرمسار نگاه پر نورت

 

خود را شایسته ی بنده بودن نمی دانم!

 

مگر...

 

تو ببخشی

 

دنیای بی حرمتیم را!

 

مگر تو ببخشی

 

لحظه لحظه های فراموش کردنت را!

 

مگر تو ببخشی

 

از یاد بردن بزرگیت را!

 

با این همه...

 

به مهربانیت ایمانی دارم

 

سرشار...!

 

پس تو را قسم

 

به همان نگاه یگانه ات

 

ببخش بر من

 

همه ی بنده نبودنم را!


 

5 دی 1389برچسب:,

|
 


سلام دوستان به وبلاگ من خوش اومدید ღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღ خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست داری چگونه زیستن را تو به من بیاموز چگونه مردن را من خود خواهم آموخت ................................................. کاری ساخته نیست... باید من بود... و به ما بودن اندیشید...
anjell_71@yahoo.com

 

zahra

 






عکس
تک شوت
ღدارالمجانينღ
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

 

سنگربان سنگر انقلاب شماييد مواظب باشيد خاك ريزهايتان سست نشود"
,,,,,,,
شعر زمستان اخوان ثالث
مراحل هفتگانه/جبران خلیل جبران
روز مبادا! .... قیصر امین پور
..........
شعری از حمید مصدق
کویــــــــــــــــر
شعری از سهراب سپهری...
نمی توانم به ابرها دست بزنم...
سنگ،کاغذ،قیچی
پاییز اومــــــــــــــــــــد...
رمضان
ماه مبارک رمضان
ماه من ، غصه چرا ؟!
گزیده نیایش های دکتر علی شریعتی

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 44295
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


/