مرا می نشاندکنار حوصله اش،سنگ ، کاغذ ،قیچی بازی کنیم...
باز گیر داده که او قیچی باشد و من کاغذ .
طبق معمول هم که خب ،کاغذ باید خرت خرت پاره شود.عشق می کند این وقتها...ببینم ولی...ولی مگر یک آدم چقدر می تواند کاغذ باشد؟
نظرات شما عزیزان:
چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,
|
سلام دوستان
به وبلاگ من خوش اومدید
ღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღ
خدایا:
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم
اما آنچنان که تو دوست داری
چگونه زیستن را تو به من بیاموز
چگونه مردن را من خود خواهم آموخت
.................................................
کاری ساخته نیست... باید من بود... و به ما بودن اندیشید...
anjell_71@yahoo.com